سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46995 | بازدیدهای امروز: 87
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت چهارم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت چهارم

تراژدى دست‏هاى خالى

 

کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمک‏هاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نان‏هاى خامه‏اى نگاه مى‏کردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)

اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعت‏هاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مى‏زند.)

 

قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامه‏اى آلبالودار را نشانش دادم.

پرسید: "این؟"

و یکى از شیرینى‏هاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مى‏دیدم.

گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مى‏مانست.

پرسید: "این؟"

و به یکى از شیرینى‏هاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.

گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."

زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بى‏حوصلگیش را شنیدم.

گفت:"این؟"

و با انگشت اشاره نان خامه‏اى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.

من وقت تنهایى از نانهاى خامه‏اى لال خوشم نمى‏آید. گفتم: "نه. اون یکى."

و همه اخم زن را دیدم.گونه‏هایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشم‏هاى آبیش از نفرت بى‏رنگ مى‏شدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونه‏هایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نان‏هاى خامه‏اى که دیگرحتى درخالى‏ترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خنده‏اش را فرومى‏خورد و سینه‏اش را صاف مى‏کرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.

(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مى‏زد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم ‏زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل